بعد از عمليات والفجر۱۰ به همراه تعدادي از نيروهاي بسيجي رفته بوديم براي تخليه مجروحان و شهدا حدودا ساعت ۶ غروب از روي ارتفاع سورن به طرف پايگاه باني بنوك حركت كرديم و پس از حدودا ۵۰ الي ۷۰ متر عبور از ميدان مين با عراقي ها برخورد كرديم متوجه شدم آنها با چراغ دستي دنبال جنازه بخصوصي مي گردند.
جريان را با فرمانده وقت آقاي صادق رضايي درميان گذاشتيم. گفت دستور است كه سريعا به عقب برگرديد و ما هم برگشتيم. چند سال بعد به اتفاق سردار آقا زاده سردار اميرگل و تعداد ديگري از بچه ها دوباره به منطقه رفتيم. وقتي به همان ميدان رسيديم يكي از سربازان رفت روي مين و مچ پاي او قطع شد. دوباره طبق دستور سردار آقازاده برگشتيم.
انگار قسمت نبود كه پيكر شهيد حسين املاكي به زادگاهش آورده شود.
برگرفته شده از كتاب : پرستوي باني بنوك
راوي : عبدالله ميهن پور
اينجانب در زمستان سال 64 در عمليات والفجر 9 در ارتفاعات هزار قله سليمانيه كردستان عراق در واحد تعاون لشكر قدس گيلان بودم و مسئوليت سه راس جهت انتقال مجروحين و پيكر هاي مطهر شهدا از خط مقدم به عقبه را داشتم. روزي سردار قهرمان گيلان شهيد حسين املاكي تا با گرفتن يك راس قاط به حاشيه رودخانه شيله كه محل استقرار قبضه هاي خمپاره گردان ادوات بود بروند و لوازم خود را بياوردند كه بنده در پاسخ گفتم : از فرماندمان آقاي مصطفي نوري اجازه بگيريد و بنده بدون اجازه معزورم و ايشان گفتند: اگر آقاي نوري اينجا بود مي گفتم ولي ايشان تشريف ندارند.چون بنده ايشان را نمي شناختم لين كار را نكردم( در اين لحظه پيكر مطهر شهيد رنجبر از بچه هاي اطلاعات عمليات را جابجا مي كردم) بعد ها روزي ايشان را در ساختمان ستاد شهري سپاه لنگرود ديدم كه با خنده و شوخي گفتند:خاطرهايت را چه كردي؟ و كمي با هم خنديدم در حين خداحافظي يكي از برادران كه از راه رسيده بود گفت : سلام آقاي املاكي! بنده با تعجب به فكر فرو رفتم كه آيا اين همان مرد با سابقه جبهه هاست؟ در حالي كه از وي فاصله گرفته بودم، به سرعت خود را به او رساندم و گفتم:آيا شما املاكي هستيد؟ چرا آنروز خودت را معرفي نكردي؟آخه سردار!فرمانده من فرمانبر تو بود.با خنده گفت : اشكال ندارد.بعدها تا زمان شهادتش در هر ديداري آن خاطره را به ياد داشت.
از زبان هادي پيرمسرور
منبع:serr.ir