معرفي وبلاگ
سردار شهید املاکی
دسته
لينک ها مفيد
آمار وبلاگ
تعداد بازديد : 19755
تعداد نوشته : 4
تعداد نظرات : 2
ارتباط با مدير
لوگوی دوستان
شهید املاکی
موسسه تبیان
حکمت مطهر
نظر سنجي
امکانات

  • شهید املاکی
  • شهید املاکی
  • شهید املاکی
  • شهید املاکی
  • شهید املاکی

بعد از عمليات والفجر۱۰ به همراه تعدادي از نيروهاي بسيجي رفته بوديم براي تخليه مجروحان و شهدا حدودا ساعت ۶ غروب از روي ارتفاع سورن به طرف پايگاه باني بنوك حركت كرديم و پس از حدودا ۵۰ الي ۷۰ متر عبور از ميدان مين با عراقي ها برخورد كرديم متوجه شدم آنها با چراغ دستي دنبال جنازه بخصوصي مي گردند.
جريان را با فرمانده وقت آقاي صادق رضايي درميان گذاشتيم. گفت دستور است كه سريعا به عقب برگرديد و ما هم برگشتيم. چند سال بعد به اتفاق سردار آقا زاده سردار اميرگل و تعداد ديگري از بچه ها دوباره به منطقه رفتيم. وقتي به همان ميدان رسيديم يكي از سربازان رفت روي مين و مچ پاي او قطع شد. دوباره طبق دستور سردار آقازاده برگشتيم.
انگار قسمت نبود كه پيكر شهيد حسين املاكي به زادگاهش آورده شود.

برگرفته شده از كتاب : پرستوي باني بنوك

راوي : عبدالله ميهن پور

اينجانب در زمستان سال 64 در عمليات والفجر 9 در ارتفاعات هزار قله سليمانيه كردستان عراق در واحد تعاون لشكر قدس گيلان بودم و مسئوليت سه راس جهت انتقال مجروحين و پيكر هاي مطهر شهدا از خط مقدم به عقبه را داشتم. روزي سردار قهرمان گيلان شهيد حسين املاكي تا با گرفتن يك راس قاط به حاشيه رودخانه شيله كه محل استقرار قبضه هاي خمپاره گردان ادوات بود بروند و لوازم خود را بياوردند كه بنده در پاسخ گفتم : از فرماندمان آقاي مصطفي نوري اجازه بگيريد و بنده بدون اجازه معزورم و ايشان گفتند: اگر آقاي نوري اينجا بود مي گفتم ولي ايشان تشريف ندارند.چون بنده ايشان را نمي شناختم لين كار را نكردم( در اين لحظه پيكر مطهر شهيد رنجبر از بچه هاي اطلاعات عمليات را جابجا مي كردم) بعد ها روزي ايشان را در ساختمان ستاد شهري سپاه لنگرود ديدم كه با خنده و شوخي گفتند:خاطرهايت را چه كردي؟ و كمي با هم خنديدم در حين خداحافظي يكي از برادران كه از راه رسيده بود گفت : سلام آقاي املاكي! بنده با تعجب به فكر فرو رفتم كه آيا اين همان مرد با سابقه جبهه هاست؟ در حالي كه از وي فاصله گرفته بودم، به سرعت خود را به او رساندم و گفتم:آيا شما املاكي هستيد؟ چرا آنروز خودت را معرفي نكردي؟آخه سردار!فرمانده من فرمانبر تو بود.با خنده گفت : اشكال ندارد.بعدها تا زمان شهادتش در هر ديداري آن خاطره را به ياد داشت.
از زبان هادي پيرمسرور

منبع:serr.ir

غروب بود و نماز مغرب را خوانديم از تاريكي شب استفاده كرده و با دوستان شب استفاده كرده و با دوستان خداحافظي كرديم و رفتيم براي شناسايي , قدم شمار ما هم برادر شهيد زروياني بود و طبق معمول در عقب گروه حركت مي كرد و قدمها را مي شمرد . حسين آقا دوربين مادون قرمز داشت و در پيشاپيش ما حركت مي كرد به اولين ميدان مين دشمن كه رسيديم آهسته به عقب ستون آمد و خطاب به برادر زروياني گفت : قدم شمار تا اينجا چند قدم شده ؟ او پاسخ داد :1760 قدم و ادامه داد فرمانده چكار كنم حسين آقا هم به شوخي گفت : همين جا بخواب ! حركت كرديم او كه ميخواست دستورات حسين آقا را مو به مو اجرا كند دل تو دلش نبود همانجا خوابيد اين در حالي بود كه حركت كرده و از اولين ميدان مين دشمن نيز عبور كرده بوديم در ادامه شناسايي به سنگرهاي كمين و خاكريزها و ميادين دوم و سوم دشمن را پشت سر گذاشتيم و از آنها نقشه و شاخص برداري مي كرديم .حسين آقا برگشت تا به قدم شمار بگويد تا اينجا چند قدم شده , به عقب ستون كه آمد ديد قدم شمار نيست !! اليته من قبلا شك كرده بودم كه سر و صداي خش خش پاهايش بگوشمان نمي رسد ولي باور نداشتم كار ما تمام شد برگشتيم به ميدان مين اوليه ديديم قدم شمار ما در ميدان مين خوابيده و صداي خروپف او بلند است حسن آقا بر بالينش آمد و دستي به سر و صورت او كشيد بيدارش كرد سپس گفت : قدم شمار ! بالاخره تا اينجا چند قدم شده ؟ او كه روحيه خود را باخته بود گفت : آقا 1760 قدم حسين آقا به شوخي گفت : تو هم كه حرف ملا را مي زني بلند شو و با ما حركت كن قدم شمار تحمل نداشت از حسين آقا پرسيد كدام ملا ؟ موضوع چيه ؟ حسين آقا گفت : كسي از ملا پرسيده بود چند سال داري گفته بود چهل سال , سالها گذشت بار ديگر از او پرسيدند چند سال داري باز
عمليات نصر 4 بود.سال 66،شهيد املاكي از ناحيه آرنج مجروح شده بود .يك شكاف سي،سي و پنج سانتي در ماهيچه آرنجش ايجاد شده بود.چون تقريباً هميشه يك جاي بدنش آسيب مي ديد،نه ما جدي گرفتيم،نه خود او.يك روزبعد از عمليات در ستاد لشكر كه بوديم،ديدم حسين در حال وضو گرفتن است.آستينش را كه بالا زد،ديدم جراحت آرنجش به اندازه اي است كه گوشتش بيرون زده.گفتم:« حسين آقا،اين چيه؟» با حالت عادي گفت: « چيزي نيست.چند وقت پيش مجروح شدم.» گفتم:« خب چرا همينطوري گذاشتيش» جواب داد« خودش خوب مي شه» به زخم هاي اينگونه اهميت نمي داد. آنقدر درگير جبهه و جنگ بود كه حاضر نمي شد وقتش را براي درمان جراحت هاي اين چنيني بگذارد.آن روز هرچه به حسين اصرار كردم به بهداري لشكر برود نرفت .ناچار شدم خودم به بهداري بروم و با پزشك متخصص كه آنجا بود صحبت كنم به او گفتم:كه يكي از فرماندهان لشكر ما از ناحيه دست دچار آسيب شده ولي خودش بدليل مشغله زياد به بهداري مراجعه نمي كند.من سعي مي كنم به نحوي او را نزد شما بياورم.وقتي آمد شما بترسانيدش.بگوئيد اگر درمان را جدي نگيري ممكن است مجبور باشي براي بستري شدن در بيمارستان،به پشت جبهه بروي و... دكتر قبول كرد و من هم نزد شهيد املاكي آمدم و گفتم:آقا حسين ،برويم پيش دكتر گفت:«آخر اين جا كه دكتر پيدا نمي شود؟» گفتم:«چرا در بهداري يك پزشك متخصص داريم.»بالاخره با هر ترفندي بود او را به بهداري و نزد پزشك بردم.دكتر هم طوري رفتار كرد كه انگار نه ايشان را مي شناسد و نه قبلاً با من صحبت كرده است.نگاهي به جراحت دست حسين كرد و شروع كرد پياز داغش را زياد كردن و آنقدر گفت و گفت تا رسيد به اينكه «اگر به همين شكل ادامه د
X